آوینآوین، تا این لحظه: 12 سال و 8 ماه و 8 روز سن داره

آوین

تمیز کردن بالکن

دیروز دختر گلی داشت از تو بالکن حیاط آپارتمون روبروی خونمون رو نگاه می کرد یه خانم نظافتچی داشت حیاط رو جارو می کرد. بعدش هم اومد خونه گفت منم باید بالکن رو تمیز کنم، چادرش رو هم ورداشت و کفشای بابا رو هم پوشید (گفت اینا هم مثلا چکمه هستن مثل اون خانم) ورفت بالکن. دم به دقیقه هم از من می پرسید خانم خونتون تمیز شد؟ به منم می گفت مامان تو الان مامان من نیستیا تو خانم هستی.           ...
27 تير 1393

آوین و خاله بازی با عروسکاش

دخترم امروز هوس خاله بازی کرده بود واسه همین هر چی عروسک داشت چیده بود رو زمین و باهاشون حرف می زد اینم عکسای قشنگش.             اینجا هم به گفته خودش مهندس شده تا سماور رو درست کنه، این عروسک بیچاره هم عروسک بچگی های منه.           اینجا هم داره با عروسکاش حرف می زنه.       اینجا هم گیر داده که تو هم بیا بازی کنیم.     ا ینم سبد اسباب بازی های شکسته،وقتی اینارو می ریزه کف اتاق منو بابا دلمون می خواد از خونه فرار کنیم.     ...
25 تير 1393

اولین سوال در مورد خدا

دیشب داشتم برای آوین قصه تعریف می کردم که خوابش ببره،یهو ازم پرسید مامان اسم خدا چیه؟گفتم همون خداست.دوباره پرسید اگه کار اشتباهی انجام بدم خدا منو میزنه؟گفتم نه خدا هیشکیو نمی زنه،گفت آخه تو فیلم آوا(منظور آقا)گفت حدا بدجور منو زد،گفتم خدا خیلی مهربونه ولی بعضی از آدم بزرگ ها یه کارای بدی می کنن که خدا از دستشون ناراحت می شه ولی هیچ وقت اونا رو نمی زنه. بعد گفت مامان من می خوام برم خدا رو ببینم، گفتم نمی شه خدا رو دید خدا تو آسمونه،گفت می تونیم سوار هواپیما بشیم بریم خدا رو ببینیم برگردیم. بغض کردم یاد بچگی خودم افتادم ،تو حیاط خونه نشسته بودم مامانم داشت موهامو شونه می زد از مامانم پرسیدم مامان خدا چه جوریه؟مامانم گفت خدا نوره،گفتم ی...
15 تير 1393

اسباب کشی

آوین مامان خیلی وقته که برات هیچ مطلبی ننوشتم منو ببخش . دختر نازم الان تو و بابا خوابیدین منم اومدم یه پست جدید بذارم. منو بابا اول اردیبهشت تصمیم گرفتیم خونه رو بفروشیم، ما فکر میکردیم کار خرید و فروش خونه چند ماه طول می کشه ولی خوشبختانه خونه خیلی زود به فروش رفت ما هم خونه ای رو که دلمون می خواست خریدیم تو این مدت به بابا جون خیلی فشار اومد . روز اسباب کشی 25 اردی بهشت بود مامان بزرگ هم از اول اردی بهشت تا اخر اردی بهشت خونمون بود و کلی کمکمون کرد قربونش برم همه کارا رو سعی می کرد خودش بکنه.خلاصه اوضاع خونه خیلی به هم ریخته بود.  بیشتر نگرانی من و بابا از طرف تو بود که نکنه دلتنگ خونه قبلی بشی ولی از اونجایی که یه پارک سر ک...
15 تير 1393
1
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به آوین می باشد